مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

22 ماهگی

22 ماهگیت مبارک مــــــــــــــــانـــــــــــــــــــی جونم این دوست داشتن است این همان حس قشنگی است که دلم می خواهد او درون دل من جای باز کرده است کودکی بازی گوش نازنینی باهوش چشم هایی مشکی پوستی گندم گون اری اری اری دوستش میدارم قهقهه های قشنگش که همه مستانه حاکی ار سر درون خوش اوست دوستش میدارم من که خود میدانم او یقین سهم من است از بهشت خاکی   ...
10 آبان 1392

فقط عکس

  همش دنبال حلزون و پیشی بودی تو این عکس هم حلزون دستته اینجا هم پارک جنگلی کیاشهر   چندتایی حلزون دستت بود که بادیدن پیشی اونارو بهش تعارف کردی بس که پیشی رو دوست داری حلزونارو ریختی جلوش تا بخوره ,ولی از قیافه ی پیشیه معلومه از این حرکتت خیلی خوشش نیومد اینجا هم دم پیشی رو گرفته بودی دستت دور حیاط می چرخیدید که تا اومدم ازت عکس بندازم یهو جوگیر شدی رفتی تو کار بوسیدن پیشی چقدر خوشحال بودی وقتی ریحانه جون و آقا رضا هم بودن سه تایی کلی تو حیاط خوش بودید تو هم همش دست میزدی,اینجا هم داری میگی دست مامان جون در حال پاک کردن ماهی بود که دایی جونم بغلت کرد تا از نزدیک ببینی ...
8 آبان 1392

ثبت کودکانه هایت

  مانی بی همتای من بعد از وقفه ی کوچولو تو ثبت بخشی از خاطراتت اینجا تو وبلاگت بازم برگشتم تا از ثبت کودکانه های تو بهترین بهترین من ,لذت ببرم و هدیه ی کوچکی باشه برای مرد فردای زندگی ... مانی عزیزم البته عشقم تو این مدت از روش های دیگه ایی که همیشه برای ثبت لحظه های ناب کودکیت دارم استفاده کردم تا حتی خاطرات این مدت رو از دست ندی...نمی دونم روزی که خاطراتت رو می خونی چه حسی خواهی داشت ؟     این مدتی که وبلاگت رو ننوشتم سرمون حسابی گرم بود یه مسافرت شمال هم داشتیم تازه عروسی عمو آرش هم رفتیم (پسردایی مامان)و کلی مهمونی و یه عالمه شیرین زبونی که نمی دونم از کدومش بگم: از ای بابایی که یاد گرفتی ...
8 آبان 1392